اگر معلمی، حرفهای بود و معلم یک شاغل؛ به راحتی توان وصف این شغل و شاغل بود اما نه معلمی صرفاً یک حرفه است و نه معلم یک شاغل. پس برای وصف آن باید با چشمان معلم به معلمی نگاه کرد تا بتوان آن را به وصف کشید؛ کاری که فریدون مشیری در شعر «من معلم هستم» به زیبایی انجام داده است
من معلّم هستم
زندگی، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات، تحت فرمان منست
قاصدکهای لبانم هر روز سبزه نام خدا را به جهان میبخشد
من معلّم هستم
گرچه بر گونه من سرخی سیلی صد درد، درخشش دارد
آخرین دغدغههایم اینست:
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً ؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره تن سوخته تخته سیاه جا مانده ست؟
من معلّم هستم
هر شب از آینهها می پرسم:
به کدامین شیوه، وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس؟
بچهها را ببرم تا لب دریاچه عشق؟
غرق دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّهگویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
من معلّم هستم
نیمکتها نفس گرم قدمهای مرا میفهمند
بالهای قلم و تخته سیاه، رمز پرواز مرا میدانند
سیبها دست مرا میخوانند
من معلّم هستم
درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست